محکوم

فراموش نمي کنم
با آن چشم هاي شيطاني تنم را لمس مي کرد
نوازش دست هاي کثيفش روحم را آزار مي داد
نفسش بوي تعفن مي داد
لب هايش گرماي نفرت انگيزي داشت
با هر بوسه احساس مي کردم به من خيانت شده
بارها مي خواستم فرار کنم
ولي زنداني اش بودم
من محکوم بودم تا به او تن بسپارم
محکوم به هرزگي
داشتم تاوان مي دادم
تاوان فراموش کردن آدميت
فراموش کردن معصوميت دخترانه
+ نوشته شده در یکشنبه سی و یکم تیر ۱۳۸۶ ساعت 10:53 توسط مهدی
|







