محکوم


 

فراموش نمي کنم

با آن چشم هاي شيطاني تنم را لمس مي کرد

نوازش دست هاي کثيفش روحم را آزار مي داد

نفسش بوي تعفن مي داد

لب هايش گرماي نفرت انگيزي داشت

با هر بوسه احساس مي کردم به من خيانت شده

بارها مي خواستم فرار کنم

ولي زنداني اش بودم

من محکوم بودم تا به او تن بسپارم

محکوم به هرزگي

داشتم تاوان مي دادم

تاوان فراموش کردن آدميت

فراموش کردن معصوميت دخترانه

 
 

عشق

آنچه نامش را عشق گذاشتم
 
                 هوسی است زود گذر
 
                 شهوتی است بی پایان
 
آنکه او را معشوق خواندم
 
               صیادی است بی رحم
 
               شکارچی است بی رحم
 
           من در این قصای خانه جهان محکومم
 
          تا پروانه ای باشم در حسرت نور شمع
 
 
 
          من در این زندان تنهایی اسیرم
 
         تا عاشقی باشم در پی معشوقی مرده
 

به یاد تو

برای اینکه بگویم نرفتی از یادم
به جای هدیه برایت غزل فرستادم
هنوز کوچ تو را کوچه کوچه می گریم
که کوچه گردترینم برس به فریادم
چه می شود که بیایی سراغ من گیری
قدم ز لطف گذاری به غصه ابادم
برای تو تو که دلشوره های شیرینی
قسم به عشق برای همیشه فرهادم
قفس برای من پر شکسته زندان نیست
اگر به دیدنم اید دوباره صیادم
مرا شکستی و دل شاد از شکستن من
به شادمانی تو شادمان و دلشادم
سپرده ام دل خود را به دست عشق و خوشم
که موج غم نکند هیچ گاه بنیادم

انتظار انتظار و بازهم انتظار مي شود تا ابد در انتظارت بود اما اگر فقط بگويي كه تا ابد مي آيي

كاش مـي شـد در كنـارت
عاشـق و ديوانـه بـودن
بـا دل مســت و خرابـت
همدل وهـم خانـه بـودن
كاش مـي شـد در خيالـم
خـواب ورويـاي توديـدن

در دل شـب مسـت بــودن
چشـم زيبـاي تـو ديـدن
كاش مـي شـد از نگاهـت
پل بـه دنيـاي دلـت زد
مست چشمـان تـو بـود و
بوسـه نـا غافلــت زد
!

لبخند شیرین تو

احساس قشنگي ست كنار تو نشستن
يا منتظر قول و قرار تو نشستن

در بركهً شفاف غزل پاك شدن ها
روشن تر از آيينه كنار تو نشستن

لب هاي ترك خوردهً آفت زدهً من
بر خندهً شيرين انار تو نشستن

زنبور صفت شيرهً لبهات مكيدن
در دامن گل هاي بهار تو نشستن

باران شدن و همنفس ساز و دهلها
در باغ دل ايل و تبار تو نشستن

زيباست سر و سينهً برفي تو هر فصل
بر كاسهً چوبي سه تار تو نشستن

در گرمترين روز زمينيم و سرابي ست
در سايهً روياي چنار تو نشستن

در گردن من زلف تو پيچيد و ...رهايي است
منصور شدن ، بر سر دار تو نشستن

اسمان به ماه میگه؟

 

 عشق یعنی چی؟

ماه میگه: یعنی اومدن دوباره‌ی تو ماه میگه؟
 تو بگو عشق یعنی چی؟
 آسمون میگه : انتظار دیدن تو
 

روز و شب...
مانده ام در حسرت بالا بلایی روز و شب
جان دهم از دوری دیر آشنایی روز و شب


هر سحر نام تو را با سوز دل سر داده ام
تا مگر بر تو رسد از من صدایی روز و شب

عاشقانه کو به کو شهر شما را گشته ام
تا بیابم شاید از تو، رد پایی روز و شب

دلخوشم با خاطرات هر شب تو روزها
بی تو دارم با دل خود ماجرایی روز و شب



پیش رویم قاب عکسی از تو دارم ماه من
روز و شب با یاد تو، دارم صفایی روز شب
 

آخرین تلاش

این آخرین تلاشمه
واسه به دست آوردنت
باور کن این قلبُ نرون
این التماس آخره
چقدر می خوای تو بشکنی
غرور این شکسته رو؟
هر چه می خوای بگی بگو
اما نگو بهم برو
 
این دلُ عاشقش نکن
اگه منو دوست نداری
راحت بگو اگه می خوای
قلب منو جا بذاری
دلم پر از شکایته
اما صدام در نمیاد
می ترسم از دستم بری
کاری ازم بر نمیاد
 
نرو نذار که بعد از این
دنیا به عشق شک بکنه
هر کی دلش جای دیگه ست
عشقُ بخواد ترک بکنه
نفس زدم از ته دل
معصومه این قلب به خدا
نذار بشه محال  واسش
 باور عشقش، آدما
 
مرگِ دلم پای توئه
اگه ازش گذر کنی
لب تر کنی رفیقتم
کافیه با ما سَر کنی

دوستت دارم

اگر باد بودم مي وزيدم
اگر ابر بودم مي باريدم
اگر مهر بودم مي تابيدم
اگر خدا بودم مي آفريدم ، تا بداني دوستت دارم
اگر ابر بودي به انتظار اشكت مي نشستم
ا گر مهر بودي در پرتوات خود را گرم ميكردم
اگر باد بودي چون برگ خزان خود را بدستت مي سپردم
اگر خدا بودي به تو ايمان مي آوردم ، تا بداني دوستت دارم
اگر هيچ بودي از تو ابر سپيدي مي ساختم
از تو خورشيد با شكوهي بوجود مي آوردم
تو را نسيم ملايمي ميكردم
از تو خدايي بزرگ مي ساختم
تا بداني كه فقط تو را دوست
دارم

می دونی

اگر می دانی در این جهان
    کسی هست که
     با دیدنش رنگ رخسارت تغییر می کند
      وصدای قلبت
ابرویت را به تاراج مي برد
          مهم نیست که او مال تو باشد...
مهم این است که :
        فقط باشد...
                  زندگی کند...
       لذت ببرد...
  ونفس بکشد...

به اين مي گن :عشق

آواز خوش زندگي

 

 
 
 
زندگي رودخانه اي ست از فنا تا به فنا.
زندگي اصلا پديده اي منطقي نيست.
منطق ساخته و پرداخته ي ذهن ماست.
زندگي،حيرت در شگفتي هاست؛
پرسه زدن در زيبايي هاست.
زندگي،معامله نيست،
تجارت نيست؛
شهود عاشقانه ي اشياست.
زندگي،زماني معنا دارد كه سفري در جاده ي عشق باشد.
زندگي،سفراست.
كساني كه جايي در گوشه و كنارها اطراق مي كنند،زندگي
را مي بازند.
انسان بايد آواره و پرسه زن باشد،
انسان بايد خانه به دوش باشد؛
هر جا كه اُتراق شود، زندگي در آن جا مي ميرد.

خاطره

فتی خاطره های تو نشسته تو خیالم!  

بی تو من اسیر دست آرزو های محالم!

 یاد من نبودی اما.من به یاد تو شکستم!

 غیر تو که دوری از من.دل به هیچ کسی نبستم!

 هم ترانه یاد من باش!

 بی بهانه یاد من باش!

 وقت بیداری مهتاب. عاشقانه یاد من باش!

 اگه باشی با نگاهت.میشه از حادثه رد شد!

 میشه تو آتیش عشقت.گر گرفتن بلد شد!

 اگه دوری.اگه نیستی.نفس فریاد من باش!

 تا ابد تا ته دنیا.تا همیشه یاد من باش...
 
زندگی سه چیز است : اشکی که خشک می شود لبخندی که محو می شود یادی که می ماند و
 
فراموش نمی شود

بی تو

تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش
 تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
 کدام فتنه بی رحم
 عمیق ذهن تو را تیره می کند از وهم ؟
شب آفتاب ندارد
 و زندگانی من بی تو
چو جاودانه شبی
 جاودانه تاریک است
 تو در صبوری من
 اشتیاق کشتن خویش
 و انهدام وجود مرا نمی بینی
 منم که طرح مودت به رنج بی پایان
و شط جاری اندوه بسته ام اما
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
 تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش؟
ز من چگونه گریزی
تو و گریز از خویش ؟
به سوی عشق بیا
 وارهان دل از تشویش

من مهربان ندارم نامهربان من كو؟

 
 
 
 
نه دربندم نه آزادم
نه آن ليلا ترين مجنون
نه شيرينم نه فرهادم
نه از آتش نه از سنگم
نه از رومم نه از زنگم
فقط مثل تو غمگينم
فقط مثل تو دلتنگم
چه غمگينم چه تنهايم
نه پنهانم نه پيدايم
نه آرامي به شب دارم
نه اميدي به فردايم
چه اميدي . چه فردايي
چه پنهاني . چه پيدايي
اگر خوشحال اگر غمگين
چه فرقي داره تنهايي ؟؟

زخمهاي عشق و ابرهاي پرباران

آشنايي ها چه زود رنگ خاكستري گرفت
و جاده تن خسته تر از هر دوي ما به امتداد خويش مي نگرد
ميداني همسفر سهم من از روزگار شايد تبسمي كوتاست
و من به خود جفا ميكنم كه اين لبخند ساده را نيز از خود ميرانم
كاش روزي فرا مي رسيد كه خستگي را ه را از تن به در مي كرديم
تو بگو ناشكيبايي ام را بر شانه هاي كدامين مهربان ببارم؟
تو بگو بغض خيس چشمانم را بر گونه هاي خيس كدام دريا ببارم؟
هنوز ردپاي مبهمي از زخم عشق در  سينه ام مي سوزند
هنوز هم به دنبال اويي ميگردم كه سالهاست گمشده است
سالها پيش دردي عميق مرا در خويش تبخير كرد
 و امروز به ابرهاي پرباران رسيدم

تقديم به كساني كه قلب كوچكشان هميشه دريايي ست

 
 
ببخش اگر تو قصه مون دورنگ و نامرد نبودم ببخش كه عاشقت بودم
خسته و دلسرد نبودم ببخش كه مثل تو نشد خيانتو ياد بگيرم اگر كه گفتم
به چشات بزار براتون بميرم
ببخش اگر تو گريه هام دورنگي ريا نبود
اگر كه دستام مثل تو با كسي آشنا نبود
ببخش اگر تو عشقمون كم نمي ذاشتم چيزي رو ببخش كه يادم نمي ره
اون روزهاي پاييزي رو
لياقت دستاي تو بيشتر از اين نبود عزيز

دسته گل تو             

گلنداما ، بسویم دسته ای گل
فرستادی، مرا پروانه کردی
مرا کاشانه چون غمخانه ای بود
تو این غمخانه را گل خانه کردی
زدست قاصدت گل را گرفتم
بهر گلبرگ آن صد بوسه دادم
پس از آن ، با دلی آکنده از عشق
به آرامی به گلدانی نهادم
شبانگه گرد گل پروانه گشتم
بیاد تو به گل بس راز گفتم
حکایت ها که با تو گفته بودم
بجای تو به گلها باز گفتم
میان دسته ای گل « زنبقت» را
                                                زا اشک چشم گریان آب دادم
«بنفشه » را به یاد گیسوانت
                                                بانگشتم گرفتم تاب دادم
گل ناز تو را بوسیدم از شوق
                                                ولی آن گل کجا ناز تو را داشت
نشانی داشت از بوی تو اما
                                                کجا چشم فسونسار ترا داشت
بروی برگ زیبای « گل سرخ »
                                                نهادم با دلی غمگین لبم را
به امیدی که با یاد لب تو
                                                بصبح آرام بشادی یک شبم را
ولی هر چند بوسیدم گلت را
                                                دل تنگم چو غنچه نشکفت
در آنحالت که گرم بوسه بودم
« گل سرخ » تو در گوشم چنین گفتf
گل سرخم مخوان ای عاشق مست
                                                که من پیش لب یار تو خارم
به سرخی گرچه دارم رنگ آن لب
                                                ولی شیرینی و گرمی ندارم

نگاه تو

نگاهت
بيانگررازدلت نبود!
کاش
اينچنين بود.
...
نمي دانم
رفتنت را ،
به پاي کدامين گناه خود بگذارم ؟

عشقم ؟
صداقتم ؟
شايد هم صميميتم ؟
بگو تا بدانم !
من که تو را
بارها و بارها
از آن خود دانستم ،
حال چگونه باور کنم که مرا
براي هميشه
تا ابد و قيامت
ترک کرده
اي
!

.....
چگونه ؟
چگونه باور کنم ؟؟؟؟؟؟؟

 

آن دخترک.............

امشب دلش بارانی هست در کوچه های قلبش به دنبال تو میگردد ،  چرا پیدایت نمی کند؟ تو کجایی؟ چرا صدایت را نمی شنود؟
 
آن دخترک با نگاهی مهربان با دلی پر از عشق با ندای قلبش ، تو را صدا می کند، صدایش را نمی شنوی؟
 
دخترک همیشه با قلبی گرم با شور و هیجانی خاص با تمام دردها و غمهایش ، همیشه سعی کرده هیچ وقت ، هیچ وقت
 
 ناراحتی خودش را نشان ندهدهمیشه بر تمام دردها لبخند زده و دیگران رو هم از غم بدور کرده و حتی بارها پای صحبت ناله و آه
 
 دوستانش نشسته و سعی کرده ، در همان چند لحظه ای هر چند کوتاه با لبخند و نگاه مهربان خود ، دل دوستانش را شاد کند و غم
 
 را از آنان دور ....ولی اینبار ......... دخترک دلش گرفته و بارانی هست امشب ندای قلب دخترک سکوت کرده !!! یه مدتی هست
 
سعی کرده ناراحتی و دلتنگی خود را از دوستانش پنهان کند ولی ..... اینبار بغض های گلویش به اشکهای چشمانش تبدیل و
 
  بدور ا زچشمان دوستانش سرازیر...........  و دیگر لبخندهایش معنا ندارد ، چرا؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا دل دخترک غمگین هست؟؟
 
حالا اینبار دوستانش حتما پای صحبتهای ندای قلب دخترک می شینند ، اینبار دوستانش قلب دخترک را با لبخندهایشان شاد می کنند
 
ولی ...............................دخترک ترجیح می دهد مهر سکوت بر لبانش بزند و آن، راز دلتنگیش را به کسی نگوید،
 
دخترک در جمع دوستان حضور پیدا کرد ، همه شاد ،همه خوشحال و..............................
 
دخترک مثل همیشه با ظاهری آراسته با لباسی از ابریشم با نگاهی مهربون با دلی صاف و خیلی زیبا، تا حدی که شبیه فرشته ها
 
شده بود با این تفاوت که اینبار دلش گرفته ، آرام آرام وارد مجلس شد ولی یکدفعه .... تمام نگاه مهمان ها به سوی دخترک جذب
 
شده بود دخترک خیلی زیبا شده بود او ناراحتی خود را پشت نگاه مهربانش پنهان کرده بود و باز لبخندی بر لب زد تا کسی رو
 
 ناراحت نکند .... ولی نمی دانید ، نمی دانید، نمی دانید که دخترک چطوری بغضهایش را در گلویش فرو برد تا حدی که
 
 نفس کشیدن برای او سخت بود...............

 

وقتي رفتم؟؟

هيچ که از رفتن من غصه نخورد
هيچ که با موندن من شاد نشد
وقتي رفتم کسي قلبش نگرفت
بغض هيچ آدمي فرياد نشد
وقتي رفتم کسي غصه اش نگرفت
وقتي رفتم کسي بد رقم نکرد
دل من مي خواست تلافي بکنه
پس چه شد هيچ کسي عاشقم نکرد
وقتي رفتم نه که بارون نگرفت
هوا صاف و خيليم آفتابي بود
 اگه شب ميرفتم و خورشيدم نبود
آسمون خوب مي دونم مهتابي بود
دم رفتن کسي گفت سفر بخير
که واسم غريب و ناشناخته بود
اما اون وقتي رسيد که قلب من
همه آرزوهاش و باخته بود
چهره هيچ کسي پژمرده نبود
گل ها  اما همه پژمرده بودن
کسايي که واسشون مهم بودم
همه شايد يه جوري مرده بودن
وقتي رفتم کسي غصه اش نگرفت
وقتي رفتم کسي بدرقم نکرد
دل من ميخواست تلافي بکنه
پس چه شه هيچ کسي عاشقم نکرد

تقديم به كساني كه قلب كوچكشان هميشه دريايي ست

 هوا تو كردم دوباره
                   بازم دلم تنگه برات
اگر چه دوري از دلم
هنوزم ميميرم برات
اميد من سنگ صبور
                   باشه برو پيشم نيا
بزار كه تنها بسوزم
تو غربت دلتنگيام
              نه اين كه عاشق نباشم
نه
نه اين كه دوست ندارم
نه
               مي خوام تو اوج بي كسي
                              سر روي شونه ات بزارم
زخم زبون و صبر من
بايد بگم حدي داره  
      يه قلب خالي از اميد آخه سوزوندن نداره
 
 
 
 
 
آري ديگر نشان من در تفكر تو مرده است ديگر مرا در غسالخانه عشقت شستشويم داده و در گور
خود خواهي هايت به خاكم سپرده ايي و اكنون سرشكسته از فردايي كه ساخته بودم و ناكام از روياهاي
درازم غرورم را به زير پايت مي افكنم تا باز هم تو را داشته باشم اما ديگر مي دانم:
ديگر من نيستم
ديگر تونيستي

تقدیم به عشق

درها به طنين هاي تو وا كردم.
هر تكه نگاهم را جايي افكندم، پر كردم هستي ز نگاه .
بر لب مردابي ، پاره لبخند تو بر روي لجن ديدم، رفتم به نماز.
در بن خاري ، ياد تو پنهان بود، برچيدم، پاشيدم به جهان.
بر سيم درختان زدم آهنگ ز خود روييدن، و به خود گستردن.
و شياريدم شب يكدست نيايش، افشاندم دانه راز.
و شكستم آويز فريب.
و دويدم تا هيچ . و دويدم تا چهره مرگ ، تا هسته هوش.
و فتادم بر صخره درد. از شبنم ديدار تو تر شد انگشتم، لرزيدم.
وزشي مي رفت از دامنه اي ، گامي همره او رفتم.
ته تاريكي ، تكه خورشيدي ديدم، خوردم، و ز خود رفتم، و رها بودم

قصه از عشق می خوانم

تو اکنون قصه پرداز منی افسانه ام بشنو

تو اکنون مرحم راز منی افسانه ام بشنو

تو می دانی زمانی کولی دیوانه ای بودم

خوش و سرمست بودم

و فارغ از همه جور جهان بودم

به هر جا خوب رویی بود و دامی داشت

من از دام عشق خوب رویان در هزر بودم

و دایم در سفر بودم

که روزی مرغکی بی جفت بر بام دلم در زد

و با دست محبت بر دلم در زد

نگاهی کرد و آغوش مرا غرق محبت کرد

و من در خواب چشمانش فرو رفتم

در آنجا صد هزار افسانه می دیدم

و هر افسانه را صدها هزار بار می خواندم

قلب من گواهی داد که او تنهاست

که او هم چون تو تنهاست

از این رو قلب پاکم را که تنها هستیم بود

برایش هدیه آوردم و آن را با سرود گریه آوردم

ولی افسوس که تو تنهای تنها نبودی

فکر می کردم تو بودی قصه پرداز دل تنگم

و چون من کولی صحرا نبودی فکر می کردم

از این رو شادمان گشتم برایت شادمانی آرزو کردم

و از سر کوی تو برگشتشم

تو گفتی برو به ماهروی دیگری رو کن

برو به شاهروی دیگری خو کن

ولی افسوس که ای زیبا ندانستی که من با هوریان آسمان هم خو نمی گیرم

دلم تنها غریبان بی کسان آوارگان

را دوست می دارد

و هر شب تا سحر در پای آنان اشک میریزد

تو هم گه روزگاری بی کس و بی آشنا گشتی

شکسته خاطره و افسرده و دل مبتلا گشتم

به سوی دشت ما برگرد

برایت باز می خوانم سرود آشنایی را

و از دل می برم افسانه ی تلخ

جدایی را


تشنه

دلت دریای غمه ٫ میدونم
چشاتم ساحل ماتم ٫ میدونم
دست و پات مال خودت نیست ٫ میدونم
قلبت از آن خودت نیست ٫ میدونم
از پس هر نفست آه و درد ٫ میدونم
دردت از دندون و سر نیست ٫ میدونم
میدونم ٫ شبا دیگه خواب نداری
میدونم ٫ خنده و فریاد نداری
میدونم ٫ دلت شکسته ٫ میدونم
اشکت هر لحظه به لحظه ٫ میدونم
میدونم ٫ آب و هوای دل تو بارونیه
دنیا از نگاه تو ٫ ویرونیه
لحظه های زندگی برای تو ٫ حیرونیه
 
چی بگم تا مرحم دلت باشه
چی بدم تا پیشکش غمت باشه
میدونم ٫" قسمت هر چی باشه " چرند ترین گفته هاست
فقط بگم عشق پاکت ٫ قشنگ ترین یافته هاست
میدونی ٫ آبی بودی حالا دیگه سبز شدی
رفتی به اوج آسمون
گاه گاهی سرکی به ما بزن
دلمون تنگ میشه واسه بارون دلت
تشنه
 
عاشقانه نوشتم عاشقانه هم بخوانید و عاشقانه هم نظر دهید که بهانه ی زندگی چیزی جز عشق نیست.

تو برای من

من از تو مي مُردم
اما تو زندگاني من بودي

تو با من مي رفتي
تو در من مي خواندي

وقتي كه من خيابانها را
بي هيچ مقصدي مي پيمودم
تو با من مي رفتي
تو در من مي خواندي

تو از ميان نارون ها،گنجشك ها ي عاشق را
به صبح پنجره دعوت مي كردي
وقتي كه شب مكرر مي شد
وقتي كه شب تمام نمي شد
تو از ميان نارون ها ،گنجشك ها ي عاشق را
به صبح پنجره دعوت مي كردي

تو با چراغهايت مي امدي به كوچه ما
تو با چراغهايت مي امدي
وقتي كه بچه ها مي رفتند
و خوشه ها ي اقاقي مي خوابيدند
و من در اينه تنها مي ماندم

تو با چراغهايت مي امدي...
تو دستهايت را مي بخشيدي
تو چشمهايت را مي بخشيدي
تو مهربانيت را مي بخشيدي
وقتي كه من گرسنه بودم
تو زندگانيت را مي بخشيدي
تو مثل نور سخي بودي

تو لاله ها را مي چيدي
و گيسوانم را مي پوشاندي
وقتي كه گيسوان من از عرياني مي لرزيدند
تو لاله ها را مي چيدي

تو گونه هايت را مي چسباندي
به اضطراب سينه هايم
وقتي كه من ديگر
چيزي نداشتم كه بگويم

تو گونه هايت را مي چسباندي
به اضطراب سينه هايم
و گوش مي دادي
به خون من كه ناله كنان مي رفت
و عشق من كه گريه كنان مي مُرد

تو گوش مي دادي
اما مرا نمي ديدي!

تقدیم به تو ایدا

به روی گونه تابیدی و رفتی / مرا با عشق سنجیدی و رفتی


تمام هستی ام نیلوفری بود / تو هستی مرا چیدی و رفتی

کنار انتظارت تا سحرگاه / شبی همپای پیچکها نشستم

تو از راه آمدی با ناز و آن وقت / تمنای مرا دیدی و رفتی

شبی از عشق تو با پونه گفتم / دل او هم برای قصه ام سوخت

غم انگیز است تو شیدایی ام را / به چشم خویش فهمیدی و رفتی

عجب دریای غمناکی ست این عشق / ببین با سرنوشت من چه ها کرد

تو هم این رنجش خاکستری را / میان یاد پیچیدی و رفتی

تو را به جان گل سوگند دادم / فقط یک شب نیازم را ببینی

ولی در پاسخ این خواهش من / تو مثل غنچه خندیدی و رفتی

تمام بغضهایم مثل یک رنج / شکست و قصه ام در کوچه پیچید

ولی تو از صدای این شکستن / به جای غصه ترسیدی و رفتی

کنار من نشستی تا سپیده / ولی چشمان تو جای دگر بود

و من می دانم آن شب تا سحرگاه / نگارت را پرستیدی و رفتی

جنون در امتداد کوچه عشق / مرا تا آسمان با خودش برد

و تو در آخرین بن بست این راه / مرا دیوانه نامیدی و رفتی

کنار دیدگانت چشمه ای بود / و من در پای چشمه تشنه ماندم

تو بی آنکه بپرسی این عطش چیست / ز آب چشمه نوشیدی و رفتی

شبی گفتی نداری دوست من را / نمی دانی که من آن شب چه کردم

خوشا بر حال آن چشمی که آن را / به زیبایی پسندیدی و رفتی

هوای آسمان دیده ابریست / پر از تنهایی نمناک هجرت

تو تا بیراهه های بی قراری / دل من را کشاندی و رفتی

پریشان کردی و شیدا نمودی / تمام جاده های شعر من را

رها کردی شکستی خرد گشتم / تو پایان مرا دیدی و رفتی

دوستش دارم،نمی دانی...

 
روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم
لیک با اندوه و با تردید
 
 
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت
باز زندانبان خود بودم
 
 
آن من دیوانه ی عاصی
در درونم های و هو میکرد
مشت بر دیوارها می کوفت
روزنی را جستجو می کرد
 
 
در درونم راه می پیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی
 
 
می شنیدم نيمه شب در خواب
های های گریه هایش را
در صدایم گوش می کردم
درد سیال صدایش را
 
 
شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه مینالید
دوستش دارم ،نمی دانی
 
 
بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دور بر می خاست
لیک در من تا که می پیچید
مرده ای از گور بر می خاست
 
 
مرده ای کز پیکرش می ریخت
عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه آهوها
 
 
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رؤیاها
زورق اندیشه ام،آرام
می گذشت از مرز دنیاها
 
 
روزها رفتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم
آن من سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم
 
 
بگذرم گر از سر پیمان
می کُشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم

نگاه تو

آه اگر روزی نگاه تو
مونس چشمان من باشد
قلعه سنگین تنهایی
چهار دیوارش ز هم پاشد
آه اگر دستان خوب تو
حامی دستان من باشد
قلعه سنگین تنهایی
چهار دیوارش ز هم پاشد


يك نفر هست كه از پنجره‌ها
نرم و آهسته مرا مي‌خواند
گرمي لهجه باراني او
تا ابد توي دلم مي‌ماند
يك نفر هست كه در پرده شب
طرح لبخند سپيدش پيداست‌
مثل لحظات خوش كودكي‌ام‌
پر ز عطر نفس شب‌بوهاست‌
يك نفر هست كه چون چلچله‌ها
روز و شب شيفته پرواز است
توي چشمش چمني از احساس
توي دستش سبد آواز است
يك نفر هست كه يادش هر روز
چون گلي توي دلم مي‌رويد
آسمان، باد، كبوتر، باران‌
قصه‌اش را به زمين مي‌گويد
يك نفر هست كه از راه دراز
باز پيوسته مرا مي‌خواند

کجاست

به کدامین دیار باید رفت، به کجا باید فرار کرد؟ به کجا، که وادی خاموشان نباشد!؟
کجاست جایی که دلشان فریاد بخواهد؟

کجاست که دل به سکوت خوش نکرده باشند

و زندگی و زنده بودن را در فریاد ببینند؟

من فریادم. و گریزان از وادی خاموشان

کیست که دلش فریاد بخواهد؟
من فریادم و از دیدن این همه خاموشی بیزار، از شنیدن هیچ بیزارم، از بودن با غم و سکوت و
 بی تفاوتی و رخوت بیزارم
من فریادم، رها شده از بند اسارتها، من فریادم، پرجنب و جوش تر از امواج دریا
من فریادم،آیا کسی دلش فریاد می خواهد؟
آه ای خدای من، چه سخت است وقتی کسی حوصله فریاد را هم ندارد! دیگر کسی دل
شنیدن صدای بلند را هم ندارد چه برسد به فریاد!؟
 من فریادم، ولی این دنیا، این آدم ها، این افکاری که به طرفم هجوم می آورد
 همه مرا در گلو خفه کرده اند

من فریادم، ولی نگذاشتند حرف بزنم
من فریادم، وای حسرت داشتن شنونده ای که حتی سکوت از من بخواهد بر دلم مانده است!؟
من فریادم، ولی بی صدا و پر از حرف
من فریادم،فریاد، ولی لب خموش و دل طوفانی
آیا کسی دلش فریاد می خواهد؟ آیا کسی هست که بشنودش، کسی هست که وجودش را برای فریاد
 بودنش بخواهد نه برای مهر سکوتی که بر لب دارد؟
آیا کسی فریاد می خواهد؟؟؟؟؟؟
دلم از این همه سکوت دارد می میرد، دیگر نمی تواند بی صدا فریاد بزند
چرا کسی از فریاد بودنم لذت نمی برد، همه عاشق آرامشم هستند! آخر چرا کسی باور ندارد