نگو كفر است در زندگی!!!!
نمی خواهم عظيم و قادر و رحمان
نمی خواهم كه باشد اين چنين آخر
خدا را لمس بايد كرد.
نگو كفر است
خدا را می توان در باوری جا داد
كه در احساس و ايمان غوطه ور باشد
خدا را می توان بوئيد
و اين احساس شيرينی است
نگو كفر است
كه كفر اين است
كه ما از بيكران مهربانيها
برای خود
خدايی لامكان و بی نشان سازيم
خدا را در زمين و آسمان جستن
ندارد سودی ای آدم
تو بايد عاشقش باشی
و بايد گوش بسپاری
به بانگ هستی و عالم
كه در هر خانه ای آخر خدائی هست
نگو كفر است
اگر من كافرم، باشد
نمی خواهم خدایا زاهدی چون ديگران باشم
نمی خواهم خدايم را
به قديسی بدل سازم
كه ترسی باشد از او در دل و جانم
نگو كفر است
كه سوگند ياد كردم من
به خاك و آب و آتش بارها ای دوست
خدا زيباترين معشوق انسانهاست
خدا را نيست همزادی
كه او يكتاترين
عاشق ترين
معبود انسانهاست.
تصور کن



معني عشق چيست؟
بيلي - 4 ساله مادر بزرگ من از وقتي آرتروز گرفته نمي تونه خم بشه و ناخن هاش رو لاك بزنه پدر بزرگم هميشه اين كار رو براش مي كنه حتي حالا كه دستهاش ارتروز گرفتن ، اين عشقه.
زبكا - 8 ساله عشق موقعيكه دختره عطر مي زنه و پسره هم ادكلون، و دو تايي مي رن بيرون تا همديگر رو بو كنن.
كارل -5 ساله عشق وقتيه كه شما براي غذا خوردن مي رين بيرون و بيشتر سيب زميني سرخ شده خودتون رو مي دهيد به دوستتون بدون اينكه از اون انتظار داشته باشيد كه كمي از غذاي خودشو بده به شما.
كريستي - 6 ساله عشق يعني وقتي كه مامان من براي بابام قهوه درست مي كنه و قبل از اينكه بدش به بابا امتحانش مي كنه تا مطمئن بشه كه طعمش خوبه.
دني - 7 ساله عشق اون چيزيه كه لبخند رو وقتي كه خسته اي به لبت مياره .
تري - 4 ساله عشق وقتيه كه شما همش همديگه رو مي بوسيد بعد وقتي از بوسيدن خسته شديد هنوز دوست داريد با هم باشيد پس بيشتر با هم حرف مي زنيد. مامان و باباي من دقيقا اينجورين.
اميلي - 8 ساله عشق همون باز كردن كادوهاي كريسمسه به شرطي كه يه لحظه دست نگه داري و فقط با دقت گوش كني.
بابي - 7 ساله اگه مي خواهي دوست داشتن رو بهتر ياد بگيري ، بايد از دوستي كه بيشتر از همه ازش متنفري شروع كني.
نيكا 7 - ساله عشق اون موقعس كه تو به پسره مي گي كه از تي شرتش خوشت اومده ، بعد اون هر روز مي پوشتش.
نوئل - 7 ساله عشق مثل يه پيرزن كوچولو و يه پيرمرد كوچولو مي مونه كه هنوز با هم دوست هستن حتي بعد از اينكه همديگر رو خيلي خوب مي شناسن.
تامي - 6 ساله موقع تكنوازي پيانو ، من تنهايي روي سن بودم و خيلي هم ترسيده بودم . به تمام مردمي كه منو نگاه مي كردن نگاه كردم و بابام رو ديدم كه وول مي خوره و لبخند مي زد اون تنها كسي بود كه اين كار رو مي كرد. من ديگه نترسيدم.
كيندي 8 - ساله مامانم منو بيشتر از هر كس ديگه اي دوست داره چون هيچ كس ديگه اي شبها منو نمي بوسه تا خوابم ببره.
كلر - 6 ساله عشق اون موقعي هست كه مامان بهترين تيكه مرغ رو ميده به بابا.
الين - 5 ساله عشق زمانيه كه مامان، بابا رو خندان مي بينه و بهش ميگه كه هنوز هم از رابرت ردفورد خوش تيپ تره.
كريس - 7 ساله عشق وقتيه كه سگت مي پره بقلت و صورتت رو ليس مي زنه حتي اگر تمام روز تو خونه تنهاش گذاشته باشي.
مري آن- 4 ساله مي دونم كه خواهر بزرگترم منو خيلي دوست داره بخاطر اينكه تمام لباسهاي قديمي خودشو مي ده به من و خودش مجبور مي شه بره بيرون تا لباسهاي جديد بگيره.
لورن - 4 ساله وقتي شما كسي رو دوست داريد موقع حركت از مژه هاتون ستاره هاي كوچولويي خارج مي شن.
كارل - 7 ساله دوست داشتن اون وقتي هست كه مامان صداي بابا رو مي شنود ولي بنظرش چندش آور نميآد.
شور عشق
ساز دلم نغمه ناجور زد
در شب من پلک تو چون پنجره
باز شد و چشم مرا نور زد
آرش عشق تو به قلب هدف
تير از آن فاصله دور زد
مطرب دل روي چو ماه تو ديد
شور رها کرد و به ماهور زد
شوق اناالحق ز دلم سر کشيد
شعله به خاکستر منصور زد
ميل تماشاي تو در من شکفت
بار دگر صاعقه بر طور زد
آه از آن چشم که با يک نظر
بال و پرم را گره کور زد

به ياد آور مرا
در ميان صخره هاي غم تنهايي
در ميان سكوت مرغابيان
تن فرسوده ام در انتظار توست
بادبانهاي اين قايق شكسته را
بحركت در آور
يادكن از من
بادبانهايم تنها اميدم براي زندگيست
باورم نمی شود
باورم نمی شود که لحظه های شیرینم همگی در گوشه ی تاریخچه ی خاطرات
خاک می خورند
باورم نمی شوداین تو بودی که اینچنین می گریستی؟؟
تو؟؟؟؟ چه طور بالاخره آن غرور لعنتی را فراموش کردی
و من بدن یخ زده ام را در آغوش پر مهر تو گرم می کردم
و می گریستیم
اینبار با هم
سال ها و ماه ها و روزها من برایت اشک ریختم و اینبار تو نیز...
باورم نمی شوداگر می دانستم پایان آن خنده ها
آن شادی ها
لحظه ها
و حتی گریه هایی که شیرین بودند قرار است اینطور باشد
آن هارا نگه می داشتم
چه سخت است که ابرهای سیاه در آسمان زندگی ات
جا خوش کنند و در شب ها و روزها ببارند
اه پس این آفتاب لعنتی کجاست؟!؟!
و ناگهان کلاغ سیاه می گوید
"او رفته است ، خیلی وقت است"
و باز هم ابر های لعنتی می بارند
آری او رفت
او رفت و حتی من و باد و باران و ابر هم نتوانستیم او را نگه داریم
باورم نمی شودو من می گریم
دیگر از ستارگان و ماه هم خجالت نمی کشم!
و تو گریستی
تو می دانستی که با هر قطره اشک زخم قلبم توسط تبری بی رحم
عمیق تر می شود
چگونه باور کنم؟
نه ، باورم نمی شود که دیگر فرصت نگاه کردن در چشمانت را نخواهم داشت
و هر بار پرسیدم "کی؟"
تو گفتی "نمی دانم"
اما من می دانم
در فرداهای نزدیک تو هم می روی..
نه ، باورم نمی شود
با ورم نمی شودکه آن بازی های کودکانه
حرف های صادقانه
شوخی های زیرکانه
و تمام آن نغمه های عاشقانه بر باد خواهند رفت
و روزی فرا خواهد رسید که من از فریاد درد تنهایی تهی خواهم شد
نه،باورم نمی شود
چه رویاهای شیرینی داشتم
یعنی نفر بعدی تو هستی؟؟؟
باورم نمی شود که خدا اینچنین مجازاتم کند
و من در آغوشت گریستم
مگر من چه کرده ام خدایا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
باورم نمی شود !باورم نمی شودکه تمام خاطره های خوبم سوختند و خاکسترشان
روزی مرا کور خواهد کرد
و هنوزهم باورم نمی شود
می گویم : بود و نبودت یکی است جای خالیش اما احساس می شود آن لحظه که نیست
می گویم : دست از سرم بردار دستانم می لرزد اما وقتی می نشیند میان دستهایش هیچ نمی گویم
دختر تنهای شب

قسم به عشق
ترا از دل سخن از دل گويم
وهر آنچه از همت و غيرت در حصه هستي خويشتن دارم
بر اين مقصود مقصور گردانم
اما نخست اين نكته گفتن را واجب آيد كه
تا دل چه داند و چه گويد از دانستن خويش
وانگهي اندر حديث دل
در ابتداي امر مرا دل از دل گفتن بايد
كه به چنگ آيد و آن به سهل نايد كه به جنگ به چنگ آيد ... .
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

دوست داشتم
دوست داشتم كسي بودم اندر وادي عشق
دوست داشتم رها بودم از كمند هر چه دل
دوست داشتم پايي نمي گذاشتم من در غريب سراي گِل
دوست داشتم در ياد نمي داشتم من دوست داشتن را
دوست داشتم هرگز دوست نمي داشتم من از اول مهربان را
دوست داشتم قاصدك بودم در كف باد مست
دوست داشتم مرهمي بودم بردلي كه گشته خالي از هست
دوست داشتم گلي بودم بي خار در باغ دوستي
دوست داشتم نبودم تيغي كه برگيرم ازعشق پوستي
دوست داشتم نسيمي بودم در پيچش موي دوست
دوست داشتم تا كه نگويم هرچه درد دارم من از اوست
دوست داشتم خالي بر گونه اي بودم
دوست داشتم نجواي شبانه اي بودم
دوست داشتم نگيني بر انگشتري بودم
دوست داشتم يا كه تسبيح بر سجاده اي بودم
دوست داشتم شرح فراغم همه رويا بود
دوست داشتم آسمان دوستي بي انتها بود
دوست داشتم نغمه اي نغز بودم در منقار
دوست داشتم جريان رودي بودم بيرون از غار
دوست داشتم سبزينه برگي نو رس بودم
دوست داشتم پختگي ميوه اي نارس بودم
دوست داشتم مهرباني كودكي بودم
دوست داشتم بغض ني لبكي بودم
دوست داشتم ترنم سبز باران بودم
دوست داشتم ريزش زيباي آبشاران بودم
دوست داشتم ايكاش هرگز عاشق نبودم من
دوست داشتم اما مهربان بود همدم من
کاش؟؟

سینه ام هرگز پریشانی نداشت
کاش برگهای آخر تقویم عشق
حرفی از یک روز بارانی نداشت
کاش می شد راه سخت عشق را
بی خطر پیمود و قربانی نداشت
ترانه من
دوست دارم


فراموشت نمی کنم
به اندازهء تمام غروبها مي گيرد
چشمهايم را فراموش مي كنم
اما دريغ كه گريهء ، دستانم نيز مرا به تو نمي رساند
من از تراكم سياه ابرها مي ترسم و هيچ كس
مهربانتر از گنجشكهاي كوچك كوچه هاي كودكي ام نيست
و كسي دلهره هاي بزرگ قلب كوچكم را نمي شناسد
و يا كابوسهاي شبانه ام را نمي داند
با اين همه ، نازنين ، اين تمام واقعه نيست
از دل هر كوه كوره راهي مي گذرد
و هر اقيانوس به ساحلي مي رسد
و شبي نيست كه طلوع سپيده اي در پايانش نباشد
از چهل فصل دست كم يكي كه بهار است
عشق

یاد تو
لحظه ای که تمام وجودمان از التهاب عشق سوخت
آنقدر که تاب و توان از کف دادیم و با پاهای برهنه بر روی ساحل راه رفتیم
تا شاید اندکی از التهاب درونمان در خنکای ساحل آرام گیرد
چه لذت بخش است وقتی که روی ساحل جز رد پای من و تو چیز دیگری نیست
هنوز حُرم داغ نفس هایت را که بر روی صورتم می پاشیدی احساس میکنم
هرگز آن لحظه که صورتم را غرق در بارقه های عشق درونت می کردی از یاد نخواهم برد
یادت هست روزی که دستت را به دستانم دادی و تمام وجودم را آتش زدی؟
آن روز نمی دانستم چرا می سوزم؟! ولی حالا خوب میفهمم که دستانت پیام آور آتش درونی ات بودند
اکنون نیز دارم می سوزم؟! ولی نه از گرمای عشق تو
از غم نبودنت، از اندوه دوریت!؟
و چه زجر آور است این سوختن، که حتی دریا دریا آب هم نمی تواند لحظه ای آرامش کند
بی تو حتی دیگر ساحل هم پاهای آتشینم را در خنکای آ؛وشش نمی گیرد !؟
انگار او هم به دوتایی بودن رده پاها عادت کرده و حالا رد پای تنهای من برایش غریبه است
آه ای محبوب من، بی تو دنیا هم مرا آتش میزند
دلتنگي من
تنت مي سوزه و تو نمي توني هيچ كار كني
همينطوري كه اين نشستي
چشاتو مي بندي و با خودت مرور مي كني تموم خاطراتت رو
روزهاي شاد و پر اميد
لحظه هاي پر غم
كه فكر مي كردي ديگه اين غم تو رو مي كشه
لحظه هايي كه غم دلت رو به هيچ كس نمي تونستي بگي
گريه هاي پنهوني
و لحظه هاي دلتنگي
هر وقت كم مياري
ياد اون مي افتي
صداش مي كني
و عاجزانه ازش مي خواي كه دستت رو بگيره
اما بعضي وقتا خجالت مي كشي
از اين همه لطف اونو
نا سپاسي خودت
از اين همه نعمتي كه بي دريغ بهت ارزوني كرده و
تو حتي شكر يكيشو نمي توني به جا بياري
اشك امونت رو مي بره
وقتي كه فكر مي كني چقدر مهربونه
اينكه هميشه باهاته

از اينكه مگه مي شد از اين مهربونتر باشه و نبوده
از اينكه چرا اينقد دلش رو مي شكني
با تموم چيزايي كه خودش بهت هديه كرده نا فرماني اونو مي كني
از اينكه كاش مي تونستي بشناسيش
كاش مي تونستي كسي بشي كه بهت افتخار كنه
و كاش.........
فقط مي دوني دوسش داري و بهش ميگي
خدايا اگه با كارام دل مهربونت رو آزردم
بهم خرده نگير كه از سر جهل بوده نه قصد
خدايا مي دوني با تموم بديام دوست دارم و
ازت مي خوام هيچ وقت دستمو رها نكني .........

بمان. .
گفتن بعضي کلمات
انقدر سخت مي شود
که شکستن بغض سينه براي هميشه نا ممکن است
....دوستت دارم ...
مي نويسم ..
به همه مي گويم....
اما در مقابل ديدگانت
صدايي از من بر نمي آيد
مي خواهم فرياد بزنم
در آغوش بر گيرمت
اما ترديدي مبهم توانش را از من مي گيرد
حال تو مي روي
نمی خواهم بروی
!..بمان
اما تمناي محاليست
که بمان و منتظر باش
دورتر مي شوي .
و من دريغ از يک کلمه:
!.....بمان. .
با تمام وجودم دوستت دارم(ایدا)
و اما
بی تو خزانم
در نیافته است این امنیت ها چگونه بوجود آمده اند.
امشب تمامی حکایت ها سفرها در من نقش بسته اند و هر یکی پس از دیگری مرا به سوی خویش
می کشانند و من غریبانه با تمام تمناهای ماندن هر یک به یک آنها را در آغوش سبزم می نشانم
تمام وجود خستگی های من بوی رفتن میدهد بوی بیقراری همه دیار برای من تنها بیابان عطش
است. عطش عشق من خاموش نگردد هرگز .
حالا همه دوبیتی ها اینجا نشسته اند و من حس میکنم تنهاترینم هیچ طلوعی کنار من نمی ماند
خانزاده از کوچه درویشی ما نمی گذرد هیچ نجوایی نیست که با شبهای سکوت من عاشقانه بماند
و من در اندوهم پی سکوت سکوت آن روزها همراه من بود و من محکوم به همنشینی با او بودم
هنوز احساس می کنم سخنان سالیانه من در سینه ام سنگینی می کند فقط با تخیلاتم در تنهاییم
سرگرم بایگانی بعضی ها هستم .
ذهن خسته من هر لحظه فریاد سر می دهد نا کجا آباد کجاست؟ ولی به آنجا می روم به دعوت ذهن
معشوقم تو هرگز مرا درک نخواهی کرد که من درختی بی بارم . تو هرگز با من دوام نخواهی آورد.
من دلم می خواهد رنگ را بردارم روی تنهایی خود نقشه ی مرغی بکشم....

بنام معبود پاییز و عشق و دلبستگی
بی بهانه سلام.
پاییز گوارای وجود نازنینت نازنین مریم با روزهای مانده به آغاز چه می کنی؟چرا هر چه می شمارم تولدت
نمی شود کاش میشد من تقویم را ورق بزنم و آنوقت بگذریم.......
هر وقت برگی می افتد مرغی بال باز می کند غنچه سپید عاشق عکسش را در آب برکه اب زلال می بیبند
و خود را نمی شناسد. هر وقت آسمان بغض می کند باران گلوی شمعدانیهای صورتی را که کم کم رنگ
می بازد به هوای آمدن تو تازه می کند و هر وقت می آیی دلم می خواهد بمانی اما می روی.
لطف می کنی کمی زودتر کبوتران هلاک چشم به راه صحن خیس از اشک دلم را به آرزویشان برسانی.
زیبای من ای تنها دلیل رد کردن هر دلیل و ای تنها بهانه آوردن هر بهانه دیوانه برق نخست نگاه توام
با یک جور بی تابی از نوع بی بازگشتش.
بگذار پرنده سرگردان نگاهم در پناه آلاچیق مژگان مجنونت تا ابد احساس آرامش کند و آتش عطشم را با
جرعه ای که هیچکش از چشمه ای ننوشیده خاموش نه شعله ورترش کن.
من کلبه ی خوشبختی ترا روزی با گلها ی شوقم فرش خواهم کرد و برایت سایبانی از جنس پناه پروردگار
خواهم ساخت و قشنگترین لحظه هایم را به پای ساده ترین دقایقت خواهم ریخت تا باز هم بدانی که من
عاشق ترین پروانه ات خواهم بودم مجنون ترین دیوانه ات هستم و چه بخواهی و چه نخواهی در خانه ات
خواهم ماند به کسی که فرصت دارد هموز هم در این دنیا باشد و کسی که در تالار انتظار سرنوشت شمارش
معکوس خود را برای به دنیا آمدن آغاز کرده است.
نازنینی حرف قشنگی برایم نوشت با یاد او برای تو مینویسم:
لمس بودنت مبارک.
taghdim be aida
انتهای دوست داشتن تنهاییست"
لبهای شیرینت امروز برایم چه تلخ شد
چه بود گفتی نازنینم
توعشق باشکوهم را چه بیرحمانه شلاق زدی
تسلیم تسلیم
تنها با روحی خرد
جسمی خسته و کاسته
دردی فزون یافته
همواره اندوهی به وسعت هزاران چشم
عمری شنیدن از زبانهای زهرالود
اماج چشمهایی که شستن نمی دانند
تنها برای با تو بودن
امروز گفتی نهایت عشقم چیست تنهایی
از همین حالا تنهایی به قلبم می تازد
امپراتور جغرافیای قلبم بودی
اما
همواره دوستت دارم وطن فروش
شاید حق باتوست
انتهای دوست داشتن را میگویم
به نام او كه زيباست

به نام او كه زيباست
دوستی را با لبخند و لبخند را
با محبت و محبت را با عشق
وعشق را با جدائی
و جدائی را با اشک آفرید
سلامی با دلی شکسته و با چشمی اشکبار و با کاروانی از عشق و محبت
نمی دانم که چگونه باید دریچه قلبم را بگشایم
و برای تو آنچه در دل می گذرد بنویسم
ولی این را بدان که برگ زلال قلبم تصویر پر شکوه تو را در بر گرفته و بدان که صورت زیبای تو را در قصیده ای بلند و با شکوه ، در قلبم به تصویر در آورده ام.
بیا ،بیا که از نبود تو عشق بی قرار است
بیا که از نبود تو دلم در تنگ و تاب است
عزیزم نظری بر منتظر عاشقت بنما
من که شب ظلمان را در انتظار تو به امید وصال، روز می کنم
خورشید امیدم ،اینک که در گوشه ای در خلوتگاه غمم به انتظار آمدنت
نشته ام و دقیقه ها و ثانیه ها را در انتظار دیدارت شمارش می کنم،
بیا مثل بهار با سخاوت باشیم ،مثل خورشید نور افشانی کنیم و بوستان وجودمان را با
شکوفه های محبت و غنچه های عاطفه عطر اگین
کنیم و دوستی ها و محبت هایمان را افزایش دهیم.
خاطره ای از اعماق دل
از سپیده های دور دست ، از قله های مهتابی بی مهر تو ، از تنهایی لبریز،
از سکوت مبهم ستارگان با کوله باری از یک خاطره با یک شعر و یک گل آمدم و
سراغت را از دریا گرفتم؟
برمن طغیان کرد!
و ناامید تو را از پروانه جویا شدم؟
پرهای را بر صورت خود کشید و سخنی نگفت!
از گل سرخ پرسیدم؟
آهی بر آورد و سری تکان داد!
از آسمان پرسیدم؟
گریست!
از خورشید پرسیدم ؟
پشت ابر پنهان شد!
تا اینکه سراغ بلبل رفتم و تو را جویا شدم ،در جواب گفت: عاشقی؟
با سر حرفش را تایید کردم
گفت دروغ می گویی تو عاشق نیستی
قطره عاشق دریاست چون با او یکی شود قطره پیدا نیست
پروانه عاشق شمع است ، چون او را سوزان بیند پر و بالش را به آتش میزند و چه کرده ای ،فقط گفته ای عاشقم ، عشق نه به لفظ است!
عشق محو شدن در معشوق است و تو تا به حال این را ندانسته ای
پس برو که راه تو راه عشق نیست.........
روزي بيايد
و آن روز دور نباشد
كه آدميان بدين نگاه در هم بنگرند
و آنچه فرشتگان را در پيش آدم به سجود آورد را
در ديده ي يكديگر ببينند
و با هم مهربان شوند.
***************
من رشتهء محبت تو پاره می کنم
شاید گره خورد، به تو نزدیکترشوم
ستاره ي آسمان من
آخرين ستاره ي آسمان راشمردم
اما
شمردن زيبايي تو را نمي توانم
من تاخانه ي غروب خورشيد پيش رفتم
اما هيچگاه خانه ي تورانديدم
ديشب خوابت راديدم
نه زيباييت
نه خانه ات
فقط حسرتي كه چراخواب زندگيه هميشه گيم نبود
چراخوش ترين لحظات زندگي دريك خواب كوتاه خلاصه شده
مي خواهم براي هميشه بخوابم
هيچ چيزمهم نيست
فقط تو

تو را دوست ندارم نه دوستت ندارم
غمینم
و به آسمان آبی بالای سرت
و اخترانی که تو را میبینند
رشک می برم
تو را دوست ندارم
اما نمیدانم چرا
آنچه میکنی در نظرم بی همتا جلوه میکند
وبارها در تنهایی از خود پرسیده ام
چرا آنهایی که دوستشان دارم
بیشتر شبه تو نیستند
تو را دوست ندارم
اما هنگامی که نیستی
از هر صدایی بیزارم
حتی اگر صدای آنانی باشد که دوستشان دارم
زیرا صدای آنها
طنین آهنگین صدایت را در گوشم میشکنند
تو را دوست ندارم
اما چشمان گویایت
با آن آبی عمیق و درخشان
بیش از هر چشم دیگری بین من و آسمان آبی قرار میگیرد
آه میدانم که دوستت ندارم
اما افسوس دیگران دل ساده ام را
کمتر باور دارند
و چه بسا به هنگام گذر
میبینم که بر من میخندند
زیرا آشکارا مینگرند
نگاهم به دنبال توست
چرا دیر کرده است ؟
نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است ؟
خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است
تنها دقایقی چند تاخیر کرده است
گفتم امروز هوا سرد بوده است
شاید موعد قرار تغییر کرده است
خندید به سادگیم آینه و گفت
احساس پاک تورا زنجیر کرده است
گفتم ار عشق من چنین سخن مگوی
گفت : خوابی سالها دیر کرده است
در ایینه به خود نگاه میکنم آه
عشق او عجیب مرا پیر کرده است
راست گفت آیینه که منتظر نباش
او برای همیشه دیر کرده است
مهم
مهم عشق , مهم تفكر
مهم دل و احساس و ادراك دل
مهم نگاه , مهم باور مند شدن و اعتقاد
و مهم اعتماد به آن اعتقاد
اما همانا نازكترين مهم زندگي همانا شناختن خويش است و بس
اگر مسلماني , مسلماني همين است و بس
و اگر انساني , انسانيت جز اين نيست و بس
خدا را نشناس ! خود را بشناس
كه بي خود شناسي نه تنها خدا شناس نخواهي شد
كه استاد شيطان شناسي شوي
دلم براي کسي تنگ است
دلم براي کسي تنگ است که دل تنگ است
دلم براي کسي تنگ است که طلوع عشق را به قلب من هديه مي دهد
دلم براي کسي تنگ است که با زيبايي کلا مش مرا در عشقش غرق مي کند
دلم براي کسي تنگ است که تنم اغوشش را مي طلبد
دلم براي کسي تنگ است که دستانم دستان پر مهرش را مي طلبد
دلم براي کسي تنگ است که سرم شانه هايش را آرزو دارد
دلم براي کسي تنگ است که گوشهايم شندين صدايش را حسرت مي کشد
دلم براي کسي تنگ است که چشمانم ، چشمانش را مي طلبد
دلم براي کسي تنگ است که مشامم به دنبال عطر تن اوست
دلم براي کسي تنگ است که اشکهايم را ديده
دلم براي کسي تنگ است که تنهاييم را چشيده
دلم براي کسي تنگ است که سرنوشتش همانند من است
دلم براي کسي تنگ است که دلش همانند دل من است
دلم براي کسي تنگ است که تنهاييش تنهايي من است
دلم براي کسي تنگ است که مرهم زخمهاي کهنه است
دلم براي کسي تنگ است که محرم اصرار است
دلم براي کسي تنگ است که راهنمايي زندگيست
دلم براي کسي تنگ است که قلب من براي داشتنش عمرها صبر مي کند
دلم براي کسي تنگ است که دوست نام اوست
دلم براي کسي تنگ است که دوستيش بدون (( تا )) است
دلم براي کسي تنگ است که دل تنگ دل تنگيهايم است
دلم براي کسي تنگ است .............
عزیزترینم
این سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت این عشق !
به راستی آخر این داستان چگونه است ؟ تلخ یا شیرین ؟
سهم من و تو جدایی است یا برابر است با تولد زندگی مان ؟
چه زیباست لحظه ای که من به
سهم خویش رسیده باشم و تو نیز به ارزوی خود !
چه زیباست لحظه ای که سر نوشت
با دسته گلی سرخ به استقبال ما خواهد آمد!
چه تلخ است لحظه جدایی ما و چه غم انگیز است لحظه خداحافظی ما !
این سوی زندگی ما در تب و تاب یک دیدار می باشیم ....
و آن سوی زندگی یک علامت سوال در آخر قصه من و تو دیده می شود !
آیا ما به هم میرسیم یا نمیرسیم ؟
سرانجام این داستان به کجا ختم خواهد شد ؟
دعا کنین بهش برسم
نام زنی که قلبم عاشق او بود زندگی است ...
زندگی همچون زنی زیباست .
قلبمان را گمراه می سازد ، روحمان را می فریبد و هوای بودنمان را با عهد و پیمان طوفانی می سازد
اگر خاموش شود ، صبر را در وجودمان می کشد ، و اگر وفادار باشد تحمل را در ما بیدار می سازد
زندگی چون زنی است که در اشکهای عاشق خویش حمام می کند و خویش را از رایحه ی خون کسانی که به باد فنا داده است ، عطر آگین می سازد .
زندگی چون زنی زیبا است که جامه ای از سپیدی روز و خطوطی از سیاهی شب به تن دارد .
زندگی چون زنی است
که با کمال میل قلب انسان را به عنوان یک (( معـشوق )) می رباید وآنرا به عنوان یک ( شوهر)) پس می زند .
زندگی همچون فاحشه ای است زیبا .
هر کس هرزگی او را ببیند زیبایی اش را ستایش می کند ...
گل من
من اسیر شبی لالم Ez hêsirê şeveke lal im
به حال و روز دلم می نالم Bi ser dil de dinalim
وقتی تو میای به یادم Tu di bira min de yarê yarê
مثل تاریکی شب رفتم پایین Tariya şevê de çum xar
دلم شوده متروک و ویرانه Dil buye tar u mar
بی تو نه نمی شه عزیزم Bê te nabe nabe yar
آخ توی که تو این دل منی ای عزیزم Tu di dilê min de ye yarê
ماه دیگه دیده نمی شه Hîv tune xwiya nabe
می ترسم امشب و که فردای نشه Ditirsim îşev sibe nabe
از پشت کوه ها این خورشید در نمیاد Li ku ma ev roj dernayê
چی آمده به سر دنیای دلم Çi buye bi vê dinyayê
شب های تاریک بزار برن Şevên reş bila herin
روزهای خوشی همش مال ما بشن Rojên geş tim yên me bin
من و تو کنار هم باشیم Ez û tu li ba hev bin
تا لحظه مردن ای عزیزم Heta mirinê yarê
تو تنها غنچه ای که توی نفس های منی Tu gula ber bêhna min
تو تنها معشوق دل منی Tu evina dilê min
هم درد و هم دوای منی Him derd û dermanê min
آخ درد و سر من Ax belayêa serê min
یاد
ای که دور از من و یاد منی
با خبر باش که دنیای منی
شادیت شادی من
غصه ات غصه ی من
قلب من خانه تو
خانه ات قبله ی من
*********'''''''''''''
باران را دوست نداشت
هميشه باران وقتي مي باريد كه او پر از گريه بود
گريه را دوست نداشت
هميشه هنگامي گريه مي آمد كه دلش شكسته بود
دلش را هم دوست نداشت
هميشه زماني دلش مي شكست كه، او را مي ديد
اما او را دوست داشت و هميشه از او و دلش و گريه مي گذشت
اما از باران نه تمام مشكل همين جا بود او باران را دوست نداشت.
ای عشق
. در ساحل زيباي دلم كلبه اي ساختم حقيرانه و در وراي ذهنم حصاري ساختم تا دست تطاولگر زمانه ياد ش را از من به يغما نبرد . در دالان هاي خيال شمعي برافروختم تا سيرت زيبايش بر من متجلي شود .
زورق گمگشته من در طوفان بي تو دوام نمي آورد . بادبانهايش تكه پاره تنش شكسته است . ليكن نمي خواهم تنها يادگارت هم در کشاکش ابرهای لجوج فراموشی فنا شود
ديگر براي
هيچ بهانه اي ندارم
گريه گاهي رمز تدبير اشتباهات است
کاش چمدان عشقمان را آنقدر سنگين
نمي بستيم که وسط راه آنرا به زمين بياندازيم
وراه را بدون آن ادامه بدهيم
زندگي بدون عشق اينقدرخاليست که بعضي مواقع حتي زودتر از
سکوت مي شکند
وتو اي کاش مرا مي فهميدي
اماحالا که مي روي قرارمیان ماهيچ ؛ ولي بگو به چه بهانه می روی
سنگ خارا.چشمك
سنگ خارا
جاي آن دارد كه چندي هم ره صحرا بگيرم
سنگ خارا را گواه اين دل شيدا بگيرم
مو به مو دارم سخنها نكته ها از انجمنها
بشنو اي سنگ بيابان ، بشنويد اي باد و باران
با شما همرازم اكنون، با شما دمسازم اكنون
شمع خودسوزي چو من، در ميان انجمن
گاهي اگر آهي كشد دلها بسوزد
يك چنين آتشبه جان مصلحت باشد همان
با عشق خود تنها شود تنها بسوزد
من يكي مجنون ديگر در پي ليلاي خويشم
عاشق اين شور و حال عشق بي فرداي خويشم
تا به سويش رهسپارم سر ز مستي بر ندارم
من پريشان حال و دلخون با همين دنياي خويشم
چشمك
روبروی من و چشمات انتظار یه چراغه
زیر سقفی که نجیبه فرصت بوسه چه داغه
آینه های مهربونی تو به تو تا بی نهایت
شونه هامون جای قصه سرامون گرم رفاقت
روبروی من و چشمات اتفاقی پا به ماهه
چشمای تو سهم عشقه چشمایی که سرپناهه
بوی عطر پیرهن تو برده هوش از عطر شب بو
به نگاه تو حسوده چشمای قشنگ آهو
سمت و سوی وسعت تو سمت و سوی آسمونه
حرف بارون با تنت نیست حرف تو رنگین کمونه
داشتن تو یه قراره بین قلب من و دریا
شور شعر و شوق شعری دیدنت وقت تماشا
کاشکی چشمات مال من بود با یه رنگ عاشقونه
بغضمو بغل بگیری به یه چشمک یه بهونه
سوگند را ساختيم تا سوگند ياد کنيم که عاشق بمانيم
زندگی مثل
دلم
تو اين غبار تو اين سكوت چه بي صدا نفس نفس
از اين نامهربوني ها دارم از غصه مي ميرم
رفيق روز تنهايي يه روز دستاتو مي گيرم
كاش در خلوت انديشه تو بودم
چقدر دوست مي دارم در خلوت تفكر تو بودم در تنهاييت در معراجت تا آنجا كه مي روي و تنهايي و هيچ احدي را اجازه همراهي نيست چه خوب بود من در اين سفر همراهيت مي كردم دلم مي خواست بدانم تا كجا مي روي در آن سرزمين خيال كه هيچ رنگي آلوده اش نساخته از كدامين رنگ ايده آل هايت را مي سازي با چه تركيبي او را ملكه موعودت را بتت را مدينه فاضله ات را مي سازي؟
به كدامين صفت او را مي آرايي؟ به كدامين نام او را مي خواني؟
تا كجاي برهوت عظيم بودنت روحت خيالت تنهائيت او را با خود مي بري.
به او كدامين واژه ها را مي آموزي چگونه تربيتش مي كني از او مي خواهي كه باشد چگونه باشد.
زندگی کن
در دنیا زندگی کن بی انکه جزئی از ان باشی
همچون نیلوفری باش در اب
زندگی در اب بدون تماس با اب!
زندگی به موسیقی نزدیکتر است تا به ریاضیات
ریاضیات وابسته به ذهن اند
وزندگی در ضربان قلبت ابراز وجود می کند
زندگی سخت ساده است
خطر کن
وارد بازی شو
چه چیز از دست می دهی ؟
با دست های تهی امدهایم
وبا دست های تهی خواهیم رفت
نه, چیزی نیست که از دست بدهیم
فرصتی بسیار کوتاه به ما داده اند
تا سر زنده باشیم
تا ترانه ای زیبا بخوانیم
وفرصت به پایان خواهد رسید
اری اینگونه است که هر لحظه غنیمتی است !
مرگ تنها برای کسانی زیباست که,
زیبا زندگی کرده اند!
از زندگی نهراسیده اند
شهامت زندگی کردن را داشته اند
کسانی که عشق ورزیده اند
دست افشانده اند
و زندگی را جشن گرفته اند
پس;
هر لحظه را به گونه ای زندگی کن
که گویی واپسین لحظه است
و کسی چه می داند ؟
شاید اخرین لحظه باشد!
