تو را که از خرا به های هرزگی؛ به قصر سپید عشق هدایتم کردی و عاشقی بیقرار و یاری با وفا برای خویش ساختی.
آهو بره ای شدی که دوستی گرگ را پذیرفتی و برای آشک های او شانه هایت را ارزانی داشتی؛و با صداقت عاشقانه ات دلش را به درد آوردی.
 
چگونه فراموشت کنم؟..
تو را که سال ها در خیالم سایه ات را می دیدم و طپش قلبت را حس می کردم؛ و به جستجوی یافتنت به درگاه پروردگارم دعا می کردم...
که خدا یا پس کی او را خواهم یافت؟!
 
 
چگونه فراموشت کنم؟..
تو را که همزمان با تولدت در قلبم همه را فراموش کرده ام! برایم..برایم تمامی اسم ها بیگانه شده اند و همه ی خاطرات مرده اند...