باران...دلتنگم ...
واقعا می شه اين زندگی اينقدر خوبی هاش زودگذر نباشه؟؟؟

يا رب مرا ياری بده تا خوب آزارش کنم
هجرش دهم زجرش دهم خوارش کنم زارش کنم
از بوسه های آتشين وز خنده های دلنشين
صد شعله در جانش زنم صد فتنه در کارش کنم
در پيش چشمش سیری ويران ز دست ديگری
از رشک آزارش دهم وز یصه بيمارش کنم
هر شامگه در خانه ای چابک تر از پروانه ای
رقصم بر بيگانه ای وز خويش بيزارش کنم
گيسوی خود افشان کنم چشمان خود گريان کنم
با گونه گون سوگندها بار دگر يارش کنم
جون يار شد بار دگر کوشم به آزار دگر
تا اين دل ديوانه را راضی ز آزارش کنم
,,,,,,,,,,,,,
باران...

...
امشب باران می بارد و من ناخودآگاه شعری را زمزمه می کنم ...
دل من سخت گرفته است از این دوری شوم
طاقت دوری یک لحظه دگر نیست مـــــــــــرا
وای از این کندی هر ثانیه از دلتنگــــــــــــــی
که دگر تاب درازای گذر نیست مـــــــــــــــــرا
سایه اشک به چشمان یمینم جاری اســت
که ز احوال تو دیری است خبر نیست مـــــرا
تار و پود دلم از با تو نبودن پوســــــــــــــــیـد
بی تو آرامش شب تا به سحر نیست مــــرا
تن من خسته از این روزهای بی حاصــــــــل
بی تو اطراف تن خسته سپر نیست مــــــرا
درد هجران تو بسیار کشیدم لیکـــــــــــــــن
ییر دیدار تو درمان دگر نیست مـــــــــــــــرا
از یم دوری تو قلب من آتش بگرفــــــــــــت
ییر خاکستر دل هیچ اثر نیست مـــــــــــــرا
رسم عاشق سفر از وادی معشوق نبـــــود
به تو سوگند دگر شوق سفر نیست مــــــرا
مه من رو بنما بی تو دلم یمگین اســـــــت
بی تو از این ره اندوه گذر نیست مـــــــــــرا