آفريده شد.

حـوّا گناه كرد و عـشق آفريــده شد
جريان آن گناه به عالم كشيده شد
آدم براي پاكي و شيطان به جاي نفس
حــوّا بـه نام وسوسـه هـا آفــريده شــد
مــن با گـنـاه خـوردن يـك سـيب زنـده ام
سيبي كه از حوالي يك خواب چيده شد
من خواب چـشمهاي شما را نديده ام
امّا دوباره درتن و جانم دميــده شد ...
حسّي كه عشقبازی تو باورم شود
آهـي كه از تـغـزّل نامت شنيده شد
عصيانگرم!چو ريشه به خاكت دويـده ام
هنگامه اي كه پرده به نامش دريده شد
خاكي محقّرم كه به عشقت هبوط كرد
اشــكي مكررم كه به پايـت چكيـده شد
حـوّاي بـي گـنـاه غـزلهـاي سـرخ و نـاب
اين بار در حوالي من با تو ديده شد ...
افتــاد از نگاه شما( آدم)نجيب!
....
آدم گناه كرد و غزل آفريده شد.

بدن انسان دقیقا همانند یک معبد است، وقتی دست کسی را که دوستش میداریم لمس میکنیم، این کار تنها لمس پوست نیست، چیزی فراتر از پوست است، تپشها، لرزشها و حتی همانند یک هم پروازیست.
در چشمان کسی که دوستش داریم وقتی نگاه میکنیم، به عمق وجود او رخنه کرده و فراتر از یک نگاه خواهیم یافت.
اندک اندک بدن شروع به محو شدن میکند و دروازه ای به درون باز خواهد شد.
پس دیدی عاشقانه و خالصانه داشتن همیشه انسان را به فرا سوی جسم هدایت خواهد کرد.
+ نوشته شده در پنجشنبه ششم اردیبهشت ۱۳۸۶ ساعت 16:39 توسط مهدی
|