دل من
من از سياهي چشمانت
كه آن را انتهائي نيست
مي ترسم
هر چند معصومي
هر چند گفتم عاشقت هستم
هر چند تو هم گفتي دوستم داري
هر چند حرفهايت ذره اي بوي ريا نمي داد
هر چند و هر چند...
اما..اما باز هم مي توانم
مي توانم به سياهي چشمانت
به اين راه بي انتهاي تاريك كه مملو از ستاره هاي سرابي ست سفر كنم
چه تضميني ست مرا؟
به من بگو چه تضميني ست مراكه جان من
وعشقم سالم به آن نامعلوم برسد؟
آه شايد راه زني در اين راه تمام من كه تمام توست را از من بگيرد
يا جادوگري بد در كمين باشد
كه به سحرش به شك و ترديدم كشد
و يا ديو غرورت به سراغم آيد و آزارم دهد
من از سياهي چشمانت كه آن را انتهايي نيست مي ترسم
من بدان جا سفر مي كنم
چشمها هيچ گاه دروغ نمي گويند
كه آن را انتهائي نيست
مي ترسم
هر چند معصومي
هر چند گفتم عاشقت هستم
هر چند تو هم گفتي دوستم داري
هر چند حرفهايت ذره اي بوي ريا نمي داد
هر چند و هر چند...
اما..اما باز هم مي توانم
مي توانم به سياهي چشمانت
به اين راه بي انتهاي تاريك كه مملو از ستاره هاي سرابي ست سفر كنم
چه تضميني ست مرا؟
به من بگو چه تضميني ست مراكه جان من
وعشقم سالم به آن نامعلوم برسد؟
آه شايد راه زني در اين راه تمام من كه تمام توست را از من بگيرد
يا جادوگري بد در كمين باشد
كه به سحرش به شك و ترديدم كشد
و يا ديو غرورت به سراغم آيد و آزارم دهد
من از سياهي چشمانت كه آن را انتهايي نيست مي ترسم
من بدان جا سفر مي كنم
چشمها هيچ گاه دروغ نمي گويند
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۳۸۶ ساعت 14:35 توسط مهدی
|