یادت
یادت می یاد گفتم: به تو اگر نمی شوی مَرحم من ؛ ترا خدا زخمم نشو. که تیکه تیکه است بدنم. در عین ناباوری ها تو هم شدی یک زخم جدید. هیچ نمی خواهم مثل تو شوم از جلوی چشمام برو...
با خود عهد بَستم فراموشت کنم .نفس هایم را در سینه حبس کردم. پرده ای سیاه به یادت آویختم. زندگی را فراموش کردم. خاطراتت را ناباورانه به دور ریختم. ... اما نشد... باور کن نشد فراموشت کنم.
دیروز کسی به من گفت: که وقتی عشقت را ترک می کنی . می خواهی تظاهر کنی که برایت مهم نیست. گویی که می خواهی به جایی بروی اما نمی توانم خودم را متقاعد کنم نمی توانم با کسی دیگر زندگی کنم. تنها کاری که می توانم انجام دهم. این است که بنشینم واز دل مجروحم پرستاری کنم. خیلی تنها ... دیگر کسی بر در خانه ام نمی کوبد. دلم گرفته تنهایم ... خیلی تنها ...حقیر شده ام احساس می کنم که خیلی تحقیر شده ام.
آموخته ام که : وقتی با کسی روبه رو می شویم انتظار لبخندی از سوی ما دارد.
آموخته ام که: لبخند ارزانترین راهی است که می توان با آن نگاه را وسعت بخشید.
آموخته ام که: باد با چری خاموش کاری ندارد.
آموخته ام که : به چیزی که دل ندارد نباید دل بست.
آموخته ام که: خوشبختی جُستن آن است نه پیدا کردن آن.
یک روز عشقت را دزدیدم وبرای اینکه جای مطمئنی داشته باشد آن را در قلبم پنهان کردم. یافل از اینکه روزی برای پس گرفتن آن قلبم را خواهی شکست.
مواظب افکارتان باشید که آنها تبدیل به گفتارتان می شوند. مواظب گفتارتان باشید که آنها تبدیل به اعمالتان می شوند. مواظب اعمالتان باشید که آنها تبدیل به عادتهای شما می شوند. مواظب عادتهایتان باشید که آنها تبدیل به شخصیت شما می شوند.
آنکه بالاتر است ما را بدبخت می داند. آنکه از ما پایین تر است ما را خوشبخت تصور می کند. اما هر دو آنها در اشتباه هستند. زیرا ما گاهی خوشبخت هستیم و یالبا بدبخت. بدبختی در روزهایی است که به نَقصهای زندگی خود توجه داریم. و خوشبختی ما در لحظات کوتاهی است که به نعمتهای زندگی خود نظر داریم.
به بازار سیاه رفتم برای خرید عشق . ولی در ابتدای ورودم روی کیذ خواندم : در یرفهِ هَوس بازان؛ عشق به حَراج گذاشته اند به قیمت نابودی پاک بازان.