رجا كسي با خاطري خرم نشسته است

در خنده هايش، پرده غم نشسته است

اندوه هم در دل نماند جاودانه

زيرا « غم و شادي » كنار هم نشسته است

شايد نپايد، زانكه شادي چون چراغي

در رهگذار صر صر ماتم نشسته است

هر جا كه ديدم ـ در كنار « شادماني »

«‌ اندوه » در جان بني آدم نشسته است

 

******************************

 

 

« زندگي » زيباست، كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟

كو « دل آگاهي » كه در « هستي » دلارائي به بيند ؟

 

صبحا « تاج طلا » را بر ستيغ كوه، يابد

شب « گل الماس » را بر سقف مينائي به بيند

 

ريخت ساقي باه هاي گونه گون در جام هستي

غافل آنكو « سكر » را در باده پيمائي به بيند

 

شكوه ها از بخت دارد « بي خدا » در « بيكسي ها »

شادمان آنكو « خدا » را وقت « تنهائي » به بيند

 

« زشت بينان » را بگو در « ديده » خود عيب جويند

« زندگي » زيباست كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟