ترسانم
از این شب
ار این روز
از آنان عاشقان
وز آنان عارفان
از این تزویر بر دیوار ترسانم
چونان برگ پاییزی
چونان ابر بارانی
ترسانم
ز سیلی زن
ز سیلی خور
زآنان عاشقان
وز این تصویر بر دیوار ترسانم
**********
میدونی ؟
آخرین باری که مستقیم به چشمام نگاه کردی کی بود ؟
میدونی ؟
آخرین باری که من مستقیم به چشمات نگاه کردم کی بود ؟
میدونی ؟
از آخرین باری که خیسی گونه هام رو با دستام تبدیل به کویر
کردم چند روز میگذره ؟
میدونی ؟
که چند روز به سنگ شدنم مونده ؟
میدونی ؟
تا به حال چند بار عذاب خودمو با پرومئته مقایسه کردم ؟
میدونی ؟
چقدر به لذت بی کجایی فکر کردم ؟
.
.
.
نه نمیدونی
به خدا نمیدونی .
.
.
.
.
Game Over
*********
دوستش
داشتم
تا اینکه مرا از خود راند
بهانه آورد و قلب مرا ٬ هدیه مرا چونان برگی زرد و پاییزی به
فراموشی سپرد
من ماندم و خاکسترهای آتش گرفته وجودم
من ماندم و مشتی حرف عاشقانه
من ماندم و اشکهایم
من ماندم و.........
مدتی گذشت
دوباره همه چیز از اول شروع شد
اما نه با کلام من – اشتباه نکنید –
لبخندها ٬ نگاهها ٬ اشکها و از همه مهمترعاشقانه ها
حال منتظر جواب من است
و من بازهم دوستش دارم ٬ ولی
جوابی ندارم
************
برداشت آزاد
مرا به کوچه های غم زده شهر نبر ٬
من از این تنهایی شب خسته ام ٬
از این همه آدم نشانها ٬
از اینهمه ستاره های آهنی بر سینه ماتم گرفته آسمان ٬
از اینهمه چراغ خاموش ٬
از اینهمه مدال شجاعت بر سینه آدمکها ٬
و از این نم نم خشک و خالی و بدون احساس باران ٬
اینک سالهاست که پروانه های عاشق گرمای وجود شمع را تجربه
نکرده اند . از دور صدای زوزه شغال و بانگ جغد می آید .
کسی از من ساده سراغی نمیگیرد .
که ای ساده دل اهل کجایی ؟
از چه می نالی ؟
کسی نیست که بتوانم درد و دل روزهای تنهایی – که حسرت
روزهای پیشین – را با او بگویم .
همه غرق در عادات خویش شده اند ٬ همان عادات لاجرم همیشگی ٬
همچون همان ستارگان آهنی که جز تابیدن چیزی نمی دانند .
همچون من که چراغ پرست شده ام و خورشید را چونان عنصری
زائد و قدیمی می پندارم .
شاید سطرهای سپید به کار آیند – چونان ذهنهای سپید –
بس است دیگر .