به شبهای تودل بستم که زلف و شانه پیدا شد
به چشمان تو خو کردم که صد افسانه پیدا شد
 
رها کردم دل خودرابه دشت بی خیالیها
هزاران لاله درسرمای این ویرانه پیدا شد
 
شکستم عاشقانه بین دستان صمیمیّت
که لیلی بر سردرعشق این دیوانه پیداشد
 
به صودای وصالت همچنان پیوسته می سوزم
که دراین بزم تنهایی پر پروانه پیدا شد
 
هوای این و آن درسر نمی آید که برخیزم
چنان مستم که گویی طوطی مستانه پیدا شد